از زمانی که دخترم معنی قصهگویی را فهمیده، چندسال است هرشب پیش از خواب برای او قصه میگویم. این قصهها کاملا بداهه هستند و خودم وقتی قصه را شروع میکنم هیچ تصوری ندارم که یک دقیقه بعد چه خواهم گفت و چه پیش خواهد آمد. ولی دیروز که به شکلی کاملا اتفاقی خلاصهای از داستان پینوکیو را در چند دقیقه برای دخترم تعریف کردم در کمال تعجب متوجه شدم که به زحمت میتوانم جلوی ترکیدن بغضم را بگیرم.
من از پنج شش سالگی چند کتاب پینوکیو داشتهام. در دههی شصت هم که کارتون ژاپنی آن را میدیدیم و حتی سریال غیرکارتونی آن هم از برنامهی کودک پخش شده بود. یعنی نزدیک چهل سال با این شخصیت آشنایی داشتم. این بغض از کجا آمده بود؟
داستان همان داستان بود، ولی خود من شاید اکنون بهتر در حال درک این مساله بودم که جدال خیر و شر در درون آدمی یعنی چه، فرشتهی مهربان یعنی چه، گربهنره و روباه مکار یعنی چه، پریدن به شکم نهنگ و آن رستگاری نهایی، یعنی آدم شدن یعنی چه.
این قدرت ادبیات است. بر روان بزرگ و انسانی کارلو کولودی درود میفرستم که پس از صد و پنجاه سال، کتابش همچنان معرفتآموز است. بغض من از آن رو بود که به یاد آورده بودم تا آدمشدن راه درازی در پیش دارم. داستان تکه چوبی که آدم شد دوباره به یادم آورده بود که ما اصلا زندگی میکنیم تا آدم شویم !
پانوشت: هرچند این یادداشت ربط مستقیمی به کرونا نداشت، قرنطینه فرصتی طلایی برای کاویدن خویش است. شاید کاری ارزشمندتر از این برای آدمی پیدا نشود.