این یادداشت را با دو خاطره شروع میکنم: آخرین سالی که در دبی زندگی میکردیم برای حل مسائل اداری مربوط به اقامت به مشکلات بسیار سختی برخورد کرده بودیم که ظاهرا قابل حل نبود. به لطف خداوند ، شخص بسیار خوبی سر راه ما قرار گرفت و آن مشکلات لاینحل را ظرف یکساعت حل کرد! من آن شخص را به چند نفر دیگر هم معرفی کردم و مشکلات آنها هم بهسادگی حل شد. آن مرد، با آن لباس و ظاهر و خودرو سادهاش، در عین بیادعایی و سادگی یک گرهگشای واقعی بود. کسی که اگر نبود، کار افرادی مانند ما با ماهها دوندگی هم درست نمیشد.
یکی دو سال پیش هم دخترمان نیاز به تزریق سرم داشت. پیش از آن در یک بیمارستان مشهور، تزریق بسیار بدی برای او انجام شده بود و خاطرهی تلخی از این مساله داشت. یکی از اقوام گفت که خانم مسنی هست که کار تزریق اطفال را بسیار خوب انجام میدهد. ساعت حدود دو ظهر بود که به محل او رسیدیم. داشت به منزل میرفت تا نهاری بخورد و استراحتی کند. آن بانو به منزل نرفت. ماند و سرم را بهخوبی و آرامش وصل کرد و تا انتهای کار هم بالای سر دخترم ماند.
داشتم به این میاندیشیدم که چنین انسانهایی، واحههایی در بیابان هستند. واحه، سبزهزار میان صحراست. در بیابان تشنه و سرگردان که میشوی، ناگهان سایهسار چند درخت مقاوم و برکهای زلال و خنک آرامت میکند و نجاتت میدهد.
واحه، نماد امید و زندگی در سختترین شرایط است. داشتم به این میاندیشیدم که شاید هریک از ما نتوانیم باغ و گلستان باشیم، اما هریک از ما در زمینهای خاص، حتما میتوانیم سایهسار و آرامشی برای دیگران ایجاد کنیم و همین «واحههای خوب» کوچک هستند که باعث میشود در یک مقیاس بزرگتر هم حس و حال بهتری در جامعه داشته باشیم.