شب قدر، لابد هنگامهای است که تویی و حضرت حق. تنگ نشسته کنار هم. دست در دست. رخ در رخ. بی غیر.
او میریزد و تو مینوشی. از همان شرابهای طهور ساخت بهشتش. سرمست میشوی. تو میگویی و او میشنود. او میگوید و تو میشنوی. اصلا خودش به تو میگوید چه بگویی و چه بشنوی.
میگوید از هر صفت خوبی که بخواهی، من نهایتش هستم. مرا با همان صفات بخوان. تنهایی؟ بیرفیقی؟ دلتنگی؟ مریضی؟ گرفتاری؟ سرگشتهای؟ اینها را ولش کن اصلا. گناهکاری؟ عصیانگری؟ منم رفیقت، پشتوانهت، دلگشایت، سلامتیت، رفع مشکلت، بخشندهات، پناهگاهت … غمت نباشد. یک قدم بیا، صد قدم میآیم. قدمهای من خدایی است. مثل قدمهای تو نیست که فوقش با طیارهای، موشکی بخواهی چند کیلومتر بالاتر بیایی که.
غرورت را پشت در بگذار و بیا داخل. در بارگاه من کفشی هم بر پای زیادی است، چه برسد به غروری در دل.
عجیب نیست که در این خلوتخانه که یکسرش صفر است و آن سرش بینهایت، فرشتگان بیایند و بروند به خوانسالاری.
یعنی حسابش را بکن که صفر، یک لحظه، فقط یک لحظه به بینهایت وصل شود، چهها که نخواهد کرد و چهها که نخواهد دید. مساله، همان وصلشدن است. دیگر زمان و مکان بیمعنا میشوند و آن لحظه وصل است که عمری می ارزد. هزار ماه. هزاران ماه.
مگر پس از بینهایتشدن، دیگر میتوانی «صفرانه» زندگی کنی؟ محال است. مگر پس از پرواز میتوانی راه رفتن را تحمل کنی؟ حاشا! و تا آن زمان فرا رسد، چه دانیم که شب قدر چیست؟