راستش را بخواهید به این مفتخرم که اگر لازم باشد میتوانم دست کم پنجاه شعر و ترانهی کودکانه را با رعایت ریتم و آهنگ از حفظ برای دخترم بخوانم. از ترانههای دوران کودکی و نوجوانی خودم (خونهی مادربزرگه، هادی و هدی، آقای حکایتی، سیب خنده، پرپرک، کار و اندیشه، حسنی نگو بلا بگو و …) تا کارهای امروزی (عمو پورنگ، خاله شادونه، فیتیله …) یعنی تنوع در حدی است که در خانهی ما شعرهایی مانند «یک توپ دارم قلقلیه» یا «اتل متل توتوله» سالی یک بار هم شنیده نمیشود.
برای بزرگسالان تمام پدیدههای شگفتانگیز جهان، عادی است. یک آدم بزرگسال و فهمیده و عاقل که از دیدن میوهی روی درخت تعجب نمیکند. یک بزرگسال فقط عادت میکند. ترک عادت هم که موجب مرض است. از بین تمام انسانها، شاید تنها همجواری با کودکان و فلاسفه، ذهن آدمی را به کنجکاوی مداوم وادار کند. در محضر این دو گروه است که همهچیز تازه و شگفتیآور است. در محضر این دو گروه هست که «خروج از عادت» را میتوان آموخت.
پیشتر گفتهام که کودکشدن با کودکان را نهتنها کسر شان خود نمیدانم، بلکه به حال افرادی که چنین ویژگی را ندارند فقط میتوانم تاسف بخورم. شاید بد نباشد گاهی از بزرگسالان بپرسیم چند ترانه کودکانه بلدید؟