درسی که از یک کودک دوساله آموختم

امروز رفتم مهد کودک، دنبال دخترم. دخترک بسیار کوچکی هم در اتاق خانم مدیر بود که تنها آرزویش این بود که وقتی بزرگ شود، بتواند در اتاق را خودش به‌تنهایی باز کند. بزرگترهای توی دفتر هم به این آرزوی ساده‌ی دخترک و سادگی دنیای کودکانه‌ی او می‌خندیدند.

*

این عادت بزرگترهاست که جهان بیرون از خود را قضاوت می‌کنند و اگر فکر می‌کنند چیزی به نظر آنها کودکانه است به آن می‌خندند. من هم مدت‌هاست انرژی خود را صرف بحث و قانع‌کردن بزرگ‌ترها نمی‌کنم.

*

آن کودک بهانه‌ای شد که یادآوری کنم که اتفاقا زندگی همین است که به درهای بسته چشم بدوزیم و هدف ما بازکردن آنها باشد.

برای کودکی که تاتی تاتی می‌کند، در بسته، همان در اتاق اوست. برای من و شما شاید این در، مشکلات مالی باشد که باید حل کنیم، مشکلات رفتاری و ارتباطی، حل یک مساله‌ی علمی، یافتن یک راه‌حل برای مشکلات محل کار …

هرگز دعا نکن که در زندگیت در یا گره‌ی بسته‌ای نباشد، چرا که خداوند هرگز قول زندگی بدون درهای بسته را نداده است. خدا انسان را طوری ساخته و طوری برایش خواسته که اگر بخواهد رشد کند چاره‌ای جز عبور از درها و پریدن از مانع‌ها و بازکردن گره‌ها نداشته باشد و هرگاه انسانی چنین می‌کند، خداوند جلو فرشتگانش «فتبارک اللهی» می‌گوید که: دیدید چیزی را می‌دانستم که شما نمی‌دانید؟

این چنین بود که والدین ما، آدم و حوا، به زمین فرستاده شدند. چون در بهشت بی‌چالش، امکان رشد نبود و اگر رشد نباشد، خلقت آدم به چه دردی می‌خورد؟ مانند آن کودک، آرزو کن که به دنبال بازکردن درها باشی، چرا که این همان چیزی است که برایش به این زمین هبوط کرده‌ای.

دیدگاهتان را بنویسید