رمضان که میرسد، بین روزهگیرها، شوخی یا جدی صحبتها و پیامهایی دیده و شنیده میشود که به شکل غیرمستقیم به این مسائل اشاره دارد:
«باز این رمضان شروع شد! چه میشد بهانهای پیدا میکردم و روزه نمیگرفتم؟ این چه ماه مبارکی است که نمیتوان در آن خورد و آشامید؟ پس این ساعت افطار کی میرسد؟ چقدر بخورم که در طول روز گرسنه و تشنه نشوم؟ خدایا بیکاری که میخواهی بندگانت را اذیت بکنی؟ چند روز دیگر از ماه باقی مانده؟ کاش فردا عید فطر میشد …»
جان کلام در این سخنان شوخی و جدی آنست که آن روزهدار، روزه و نمازش را به شکل تکلیف میبیند و تکلیف، یک امر اجباری غیرجذاب و زورکی برای بندگان زورکی است.
اغلب ما دینداران شاید دهها نماز بخوانیم و آن همه نماز، به اندازهی یک حمام ساده حال ما را عوض نکند. چرا که نماز برای ما هیچگاه نقش یک حمام جان را بازی نکرده. نماز میخوانیم چون میترسیم نخوانیم و به جهنم برویم. در همین حد.
حسابش را بکن مگر میشود حتی برای یک ثانیه به منبع بی پایان انرژی، سلامتی، برکت، شادی، نعمت و عشق وصل شد و تغییر نکرد؟ چرا نماز و روزههای ما هیچ تاثیری بر روحیهی ما ندارد؟ چرا بعد از خواندن یک نماز، حس حمامکردن و تازهشدن به ما دست نمیدهد؟ چرا با اکراه روزه میگیریم؟ با اکراه به دیگران کمک مالی میکنیم و هیچ اطمینانی به وعدهی خداوند نداریم که چندین برابر آن به ما بازخواهد گشت؟ …
شخصا آن دسته از متولیان مذهب را که چهرهی دلبر خداوند را کمرنگ میکنند بسیار مقصر میدانم و گمان من بر آنست که این دسته، خود نیز از عاشقی کمبهره هستند. عاشقی صفاتی دارد که خودبخود در گفتار و کردار نمود پیدا میکند و از همین روست که شما نمیتوانید مثلا دعای کمیل یا غزلی از سعدی و حافظ و مولانا بخوانید و سرحال نشوید. چون از جانهای عاشق برمیخیزند.
حکایت ما بندگان زورکی حکایت دانشآموزی است که درسی مانند ریاضی میخواند که تنبیه نشود، نمره قبولی بگیرد یا این که حداکثر برای معلمش خودشیرینی کنند. حکایت عشاق، حکایت دانشآموزی است که معلم باشد و نباشد، نمره باشد و نباشد، تنبیه باشد و نباشد، با ریاضیات زندگی میکند. لذت میبرد. برای او حل یک معادله، تکلیف نیست، بلکه عین زندگی است.
از خوندن مطالبتون لذت می برم.
از لطف شما سپاسگزارم.