استادان خردسال من

چه خوب است که اگر می‌توانیم کودک باشیم و اگر نمی‌توانیم، کودکان را با دید آموختن بنگریم. از آنها بیاموزیم که چطور از دیدن زندگی، از دیدن یک مورچه یا قاصدک، از تماشای حباب صابون یا بادکنک لذت میبرند و چگونه از موهبت زیستن در تک‌تک لحظات بهره‌مند هستند. (البته تا زمانی که تربیت ناصحیح ما بزرگسالان آنها را مسخ نکرده باشد.)
*
کودک گذشته و آینده ندارد و یکسره، زمان حال است. کودک همیشه آماده‌ی تجربه است. کودک آنقدر تلاش می‌کند تا بیهوش شود و آنگاه چنان می‌خوابد که گویی کاری جز خواب بلد نیست…
*
از نشانه‌های بلوغ و رشد مردمان یک جامعه، آنست که کودکان در آن جامعه دارای ارزش و احترام باشند و از نشانه‌های آگاهی و رشد یک انسان، آنست که بتواند با یک کودک، کودکانه بازی بکند. آنچنان که مصطفی و مرتضی و مسیح –درود بر همه‌ی آنها- در کوی و برزن با کودکان دم‌خور و هم‌بازی می‌شدند و هرگز این مساله را کسر شان خود نمی‌دانستند.
*
من اهمیتی نمی‌دهم که بسیاری از بزرگسالان نه کودک درون را به رسمیت می‌شناسند نه کودک برون را و فقط برای آنها می‌توانم متاسف باشم. خوشحالم که می‌توانم همراه با دخترک خردسالم از دیدن یک قاصدک هم خوشحال باشم. خوشحالم که اگر لازم باشد می‌توانم ساعت‌ها شعر کودکانه‌ی غیرتکراری برای فرزندم از حفظ بخوانم و کم نیاورم. خوشحالم که می‌توانم با شور و هیجان کنارش بنشینم و کارتون مورد علاقه‌اش را برای چندمین بار ببینیم.
*
حال خوب، زمانی به شکلی دائمی به دست می‌آید که دغدغه‌های بیهوده و تمام‌نشدنی ذهن را به کناری بگذاریم و «زندگی» کنیم و کودکان، استاد «زندگی کردن» هستند.


دیدگاهتان را بنویسید