چگونه می‌شود از این همه شکوه نگفت؟

اردیبهشت خیال‌انگیز ایران را باید مزه‌مزه کرد. امروز ساعاتی را در کنار کوهستان‌های پاک و دشت‌های فراخ و سبز و لاله‌های واژگون کوهرنگ و ساحل زاینده‌رود گذراندیم. جایی که کم از آلپ نداشت و ندارد.

چه ژرف‌اندیش بودند مردمان باستان که طبیعت‌پرست بودند. کسی که طبیعت را می‌پرستد دست‌کم از کسی که در آن زباله می‌ریزد بسیار خردمندتر است، چون به ارزش هستی و زندگی پی برده است و فهمیده که آفرینش شایسته‌ی ستودن است. این همه زیبایی، شگفتی، دانش و فروتنی را مگر می‌توان ندید؟

مگر می‌شود در ارتفاع چند هزار متری از سطح دریا، از دیدن هزاران لاله واژگون شگفت‌زده نشد؟ از عنکبوتی که در آن ارتفاع تار تنیده و نگران رزق و روزی خویش نیست؟ از دیدن سوسک‌ها و مورچگانی که با جدیت مشغول وظایف خویشند و برایشان مهم نیست که دیده بشوند یا نشوند؟ از برف‌هایی که آب می‌شوند و به هم می‌پیوندند تا به رودخانه بریزند؟ از جهان آفرینشی که میلیون‌ها سال است کار خویش را بلد است؟ از کوهستانی که سخاوتمندانه و فقط برای دو سه هفته، هزاران لاله‌ی چشم‌نواز را نقاشی می‌کند و صبورانه تا سال بعد، قلم بر زمین می‌گذارد؟

طبیعت مادر ماست. سخاوتمند، درمان‌گر، مهربان، چشم‌نواز، پاک، زاینده، بی‌چشمداشت، همواره در زمان حال، شکیبا. مگر می‌شود در دامان طبیعت بود و حال خوبی نداشت؟


دیدگاهتان را بنویسید