اوستا کریم و قالب پنیر

همین یک‌ساعت پیش، تصمیم گرفتم بیرون بروم که هم عینکم را که شکسته بود و تعمیر شده بود از چند خیابان آن‌طرف‌تر تحویل بگیرم، هم در برگشت نان تازه و پنیر و چند چیز دیگر بخرم. رسیدِ عینک که باید در کیفم می‌بود، نبود!

ده دقیقه به دنبال آن گشتم و با قدری تاخیر از خانه بیرون زدم.

نانوایی پول خرد نداشت که به من برگرداند. این پول خرد را برای یک خرید از مغازه‌‌ی دیگری که می‌دانستم کارت‌خوان ندارد لازم داشتم، به هرحال مجبور شدم تغییر مسیر بدهم و به جای دیگری بروم.

جایی که همیشه پارک می‌کردم جا نبود، قدری صبر کردم. جا که پیدا شد، خواستم با دنده‌عقب پارک کنم، دیگری آمد جای مرا گرفت. مجبور شدم ماشین را جایی دورتر پارک کنم که از مغازه‌ای در آن سوی چهارراه پنیر بگیرم.

چراغ عابر هم قرمز شد و مجبور شوم باز هم قدری بیشتر معطل بمانم و نهایتا موفق شدم پنیر بخرم.

در برگشت، پنیر در دست، از خط عابر می‌گذشتم که زن میانسالی از روبرو آمد و گفت: یتیم در خانه دارم. این را به من می‌دهی؟
گفتم نه. ببخشید.

چند قدم جلوتر رفتم. زنجیره‌ی حوادث را مرور کردم. داستان همین بود! پنیر قرار بود به او برسد. روزی او این بود. شاید دعایی کرده بود. شاید دل کودکش پنیر خواسته بود. هرچه بود، اوستاکریم من و نانوا و رسیدِ عینک و چراغ قرمز را ردیف کرده بود برای همین کار. به شتاب برگشتم و زنجیره را کامل کردم.

رفیقی بازاری داشتم که این حقیقت را خیلی خوب فهمیده بود و می‌گفت: «ببین فلانی، اوس کریم یک نظر بکنه حله! »


دیدگاهتان را بنویسید